یا فاطمه زهرا
یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 9:10 :: نويسنده : جواد جوادی من فاطمهام اينجا مکّه است، و امروز بيستم جماديالثانية، و پنجمين سال بعثت پدرم پيامبر. اين روزها مادرم احساس ديگري دارد، و اين منم که مرتّب او را دلداري ميدهم، که نُه ماه است با او هم راز و هم سخنم.پدر عزيزم- که از اعماق جان يکديگر را دوست ميدارمي- روزي وارد خانه شد. مادرم را ديد که در اطاق تنهايي با کسي هم صحبت است که گويي با رفيق ديرين خود سخن ميگويد. با تعجب پرسيد:با که سخن ميگفتي؟ مادرم گفت: با کودک همراهم. به راستي عجب مادري دارم من.امروز که از درد زايمان به خود ميپيچد فرستاده تا رفقاي قديمش، زنان قريش نزد او بيايند.ولي همه او را رد کرده و خواستند عقدهي ازدواجش با پدرم را اينگونه انتقام بگيرند و هيچ يک به ياري نيامدند.ولي نميدانستند که آنها لياقت ندارند. من پاک و مطهرّم و آنها آلوده به هزاران ناپاکي. من موحّد و مؤمنهام و آنها مشرک و بتپرست. نه، هرگز دستشان به من نخواهد رسيد.قابلههاي من بايد از بهشت بيايند و شستشوي من با آب کوثر باشد و قنداقهام از بهترين و پاکيزهترين لباسهاي بهشت.و اين مادرم بود که اکنون درد زايمان را با درد تنهايي ميچشيد. به راستي حقّ اوست که مادر من باشد و نه تنها همين، بلکه مادر يازده امام و تنها همسر پيامبر اسلام! آخر تا او بود پدرم با ديگري ازدواج نکرد.و امروز مادرم از شوق ديدار من در پوست خود نميگنجد. نُه ماه انتظار و اکنون لحظهي ديدار! ميخواهد ببيند دختر نُه ماههاش که اين قدر شيرين سخن ميگفته چه سيمايي دارد، و سپس امانت نُه ماههي نبوّت را به نبيّ خدا باز پس دهد.بيشتر از مادرم پدرم پيامبر در انتظارم است. پدرم که من جان و دل او هستم پارهي جگر او هستم و سورهي کوثر قرآن و همسر جانشين او.آري، امروز فرارسيده که من بهشتي پا به عرصهي زمين بگذارم و بشوم «انسيهي حوراء». لحظات ميگذشت و هر لحظه به قدر يک سال، که ناگهان:چهار زن بهشتي ساره (همسر حضرت ابراهيم عليهالسلام)، آسيه (همسر فرعون)، کُلثُم (خواهر حضرت موسي عليهالسلام) و مريم (مادر حضرت عيسي عليهالسلام) از بهشت آمدند و نزد مادرم نشسته به او سلام دادند و خود را معرّفي کردند.لحظهي ديدار فرارسيده و عالم منتظر طلوع زهرهي محمّدي و ستارهي زهرايي بود، و من مشتاق ديدار پدرم و هم مادرم. پس با يک دنيا شور وشعف، پاک و پاکيزه و به دور از هر پليدي پا به عرصهي وجود گذاردم. براي شستشوي من ده حوريّه از بهشت آمدند که هر کدام طشت و ابريقي از آب کوثر در دست داشتند. يکي از آن چهار زن جلو آمد و مرا با آب کوثر شستشو داد و پارچهي سفيد رنگ خوشبويي به دور من پيچيد و پارچهاي ديگر به دور سرم و همه منتظر اوّلين زلال کوثر از چشمهي دهان من بودند.من هم ابتدا شهادت به يگانگي پروردگار دادم و سپس به رسالت پدرم و نيز به ولايت شوهر آيندهام علي بن ابيطالب عليهالسلام. از آن پس رو کردم به قابلههايم و به يک يک آنها با نامشان سلام نمودم.ديدم که آن چهار زن و آن حوريان و تمامي اهل آسمان به يکديگر تبريک ميگويند. سپس مرا در آغوش مادرم گذاردند و او مرا شير داد.پس اي شيعيان و اي مسلمانان و اي جهانيان: «إعلموا أنّي فاطمه و أبيمحمد».(بدانيد من فاطمهام و پدرم محمّد است). من زهرايم، اينجا خانهي پدرم در مکّه است، و سالهاي دهم بعثت.دختري پنج سالهام و يک دنيا مهر و عاطفه نسبت به پدر و مادرم. هر روزه پدرم از خانه بيرون ميرود و به تبليغ مردم مکّه ميپردازد. آيات قرآن ميخواند و آنها را دعوت به اسلام مينمايد.چه بگويم که هر روز او را به نوعي آزار ميدهند. يک روز با زبان، يک روز با رفتار و کردار و روزي با سنگ و چوب و خارهاي بيابان.وقتي او برميگردد پاهايش را با اشکهايم شستشو ميدهم. او را در آغوش ميگيرم و او هم مرا، و اين براي پدرم به همه چيز ميآرزد. هر روز که من با دستهاي کوچکم خونهاي پاي او را- که از سنگهاي مشرکين گلگون شده- ميشويم جاني تازه ميگيرد و با هر «بابا» که ميگويم آثار شادي در چهرهاش نمايان ميشود. آن قدر دور او ميگردم و او را ميبوسم و شيرين زباني ميکنم که پدرم تمام غمهايش را فراموش ميکند و با هر لبخند من قلبش يک دنيا شادي ميشود، و فردايش منتظر شيرين زبانيها و عاطفههاي من است. ولي پدرم که دست بردار نبود. همچنان ميرفت و آيات الهي را براي مردم ميخواند و همگان را به توحيد و اسلام دعوت مينمود و هر روز عدّهاي ايمان ميآوردند. مشرکين مکّه ديگر از دست پدرم به ستوه آمده بودند. مرتّب نقشهاي ميکشيدند تا بلکه جلو پيشرفت پدرم را بگيرند. براي همين در همين سالها دشمنان اسلام، پدرم و جمعي ديگر از بنيهاشم را در درّهاي به نام «شعب أبيطالب» زنداني کردند و ملاقاتشان را با همگان ممنوع. اين زنداني حدود دو سال به طول انجاميد و من نيز در اين مدت همراه با پدرم و ديگران با هزاران مرارت و سختي روزگار گذرانديم. ولي چه غم دارد پدرم با اين همه سختي و دشمني. پدرم که مادر خود را سير نديده و در کودکي يتيم او شده است و اکنون دختري دارد که در پنج سالگي براي مادري ميکند و او را «امّ أبيها» لقب داده است. مادرم هم همين طور. او که در شهر خود غريب بود، هم دخترش بودم و هم يار و تسلاّي خاطرش. صبح و شام با يکديگر بوديم و در پنج سال زندگي من به قدر پنجاه سال با هم مأنوس. با يکديگر نماز ميخوانديم. قرآن تلاوت مينموديم و به نيايش مينشستيم.روزهاي خوش کمکم رو به پايان آمد و مادرم به بستر بيماري افتاد. بيماري که ديگر او را رها نکرد و بستر که هيچگاه آن را جمع ننمود، و روز به روز تحليل ميرفت.تا اينکه آن روز غم بار فرارسيد و مادرم فهميد که ديگر بايد اين همه انس و الفت را براي هميشه وداع گويد. گرچه من آن زمان پنج سال داشتم ولي همهي اينها را خوب ميدانستم. مادرم زماني بود که ثروتش را شتران حمل مينمودند و پادشاهان جواهراتش را براي جشنهايشان به عاريه ميبردند و همين مادرم بود که در سرزمين حجاز تمام تجّار و ثروتمدان خاضع او بودند.و امروز که وقت رفتنش از اين دنياست فقط پدرم را ميبينم که بر بالينش نشسته و به وصيّتهايش گوش ميدهد و اين براي مادرم به همهي عالم ميارزد و پدرم هم بهتر از همه او را ميشناسد. ناگهان:مادرم از وصيت بازايستاد و رو به پدرم گفت: وصيّتي دارم که ميخواهم به فاطمه بگويم و او به شما بگويد.سپس آرام با من نجوا نمود:من براي قبر خود کفن ندارم و پول اين را هم نداشتم که کفن بخرم و هم از عذاب قيامت ميترسم. پس از من به پدرت بگو مرا در عباي خود کفن نمايد. و من بودم و اشکهاي پنج سالگي و زار گريه از اين کلام مادر. ولي پدرم آمد و خطاب به مادرم فرمود: هم اکنون جبرئيل نازل شد و از سوي خدا چنين وحي آورد: سلام ما را به خديجه برسان و بگو کفن خديجه از سوي خود ماست!آري، اينگونه مادرم مرا با پدرم تنها گذارد و رفت. من گرچه «معصومه» بودم و مادر يازده امام ولي هرچه بود طفلي پنج ساله بودم که در خانهي تنهايي يتيم مادر شده بودم. هرازگاه سراغ مادرم را ميگرفتم. يک بار که خيلي بيتابي نمودم جبرئيل از طرف خداوند مرا سلام آورد و تسکينم داد.از تن غمانگيزتر حال پدرم بود. شب و روز براي همسرش اشک ميريخت. به ياد او و يادآوري وفاي او.. گويي غم به يک باره به من و پدرم روي آورده بود.در همان سال بود که عموي پدرم حضرت ابوطالب عليهالسلام، تنها مدافع و پشتيبان او هم از دنيا رفت و آن سال شد براي پدرم «عامالحزن»، سال غم و اندوه و مکّه شهر غربت و تنهايي. تنها من مانده بودم با وظيفهاي سخت نسبت به پدرم پيامبر. بايد کار پدرش عبداللّه و مادرش آمنه و پدربزرگش عبدالمطلب و عمويش ابوطالب و همسرش و مادرم خديجه را يک جا و يک تنه انجام ميدادم. امّا هر چه بود پدرم ديگر کسي را نداشت که همچون عمويش ابوطالب در ميان کفّار از او دفاع کند و پشتيبانش شود. مشرکين هم روز به روز جريّتر شده تا بالاخره نقشهي قتل پدرم را کشيدند، ولي جبرئيل آمد و خبر از توطئهي آنان داد و پدرم شبانه و پس از سيزده سال نبوّت در مکّه به مدينه هجرت نمود و يا بهتر بگويم گريخت. من هم که طاقت دوري پدرم را نداشتم، همراه با فاطمه بنت اسد- که مادري دوّم براي پدرم بود- و چند بانوي ديگر به سرپرستي علي ابن ابيطالب فرزند همان ابوطالب و همين فاطمه بنت اسد به سوي پدرم شتافتيم و با سختيهاي بسيار به مدينه رسيديم و در آنجا پدرم از ديدار من و من از او جاني تازه گرفتيم.بعد از ما هم عدّهاي ديگر آمدند و ما در مدينه لقب «مهاجرين» گرفتيم و ياران مدينهاي پدرم پيامبر صَلَّي اللَّه عليه و آله لقب «انصار».من صدّيقهام، اينجا مدينه است، و سالهاي اوّل و دوّم هجرت پدرم.اکنون فاطمهاي نه ساله شدهام و پدرم پنجاه و چهار ساله و بازهم براي او مادري ميکنم.اين روزها همسر جديد پدرم عايشه با زبانش مرا ميآزارد و پدرم که خبردار ميشود چنان او را توبيخ ميکند و مرا تعريف که او پشيمان از گفتهاش ديگر دَم نميزند.اسلام روز به روز اوج ميگيرد و رفته رفته فراگيرتر ميگردد. بنا به رسم عرب در همين سنين براي من خواستگاران بيشماري ميآيند. هر روز خواستگاري جديد با عنوان و ادّعايي جديد. ديگر کسي باقي نمانده که به خواستگاري من نيامده باشد. از اشراف و بزرگان قبايل، از تجّار و ثروتمندان، از...، ولي هم من رضايت نداشتم و هم پدرم، تا اينکه:روزي پسر عموي پدرم علي بن ابيطالب- که جواني بيست و چهار ساله بود- به خانهي ما آمد. پس از لحظاتي پدرم نزد من آمد و گفت که علي براي خواستگاري تو آمده؟!و من اين بار تنها سکوت کردم. پدرم رضايت کامل مرا از اين برخورد دريافت و صدا برآورد:«اللَّهاکبر، سکوت دخترم علامت رضايت اوست.»از سوي ديگر جبرئيل از طرف خداوند بر پدرم نازل شد و خبر داد: خداوند عقد فاطمه و علي را در آسمانها جاري نموده و در ميان ملکوتيان غوغايي به پاست و بر اين پيوند مبارک جشن گرفتهاند. پدرم هم در زمين مراسم عقد ما را برپا نمود و اوّل پايه کلمهي «اهلبيت» شروع شد.مهريهي من چهارصد و هشتاد درهم بود که با فروش زره همسرم تهيّه شد و با همان هم جهاز من خريداري شد. جهيزيّهي من هم همان اساس خانهام بود: پيراهني به هفت درهم، چارقدي به چهار درهم، قطيفهي مشکي بافت خيبر، تخت خوابي بافته از برگ خرما، دو تشک که رويههاي آن کتان سبز بود يکي را با ليف خرما و ديگري را با پشم گوسفند پر کرده بودند، چهار بالش که از گياه بوريا پر شده بود، پردهاي از پشم، يک تخته بورياي بافت هجر، آسياي دستي، لَگَني مسي، مشگي از چرم، قدحي چوبين، کاسهاي گود براي دوشيدن شير، مشکي براي آب، ابريقي اندوده به زفت، سبويي سبز و چند کوزهي گلي.جهاز من همينها بود، و البتّه مهريّهي من نه فقط چهارصد و هشتاد درهم. من به عنوان مهريّه با خداي خود عهدها نمودم و قولها گرفتم.مثل شفاعت امّت راستين پدرم در قيامت، و خدا هم جاهايي از زمين را مهريّهام نمود. مثل چهار رود بزرگ: فرات، دجله، نيل، رود بلخ، و يک چهارم زمين.زماني از عقدمان گذشته بود که مراسم عروسي ما فرارسيد.شبان هنگام بود. پس از مراسمي مرا سوار بر استر نمودند. سلمان زمام استر را گرفته بود و مردان قريش و صحابه- به رسم محلّي- پشت سر سوارهام و زنان در اطراف و پيشاپيش، شاديکنان و هلهلهکنان مرا به خانهي شويم بردند. در مراسم عروسيم ملکوتيان نيز زميني شده بودند. جبرئيل و ميکائيل و هزاران فرشتهي ديگر همراه موکب عروسي من بودند. شايد آنها نيز تا به حال چنين مجلسي عروسي نديده بودند. عروسي با اين کيفيت و عروسي که پيراهن شب عروسيش را در راه عروسي به سائل رهگذر ميبخشد!! اوائل شب بود که پدرم وارد اطاق ما شد و امر نمود همه بيرون بروند و رفتند و من ماندم و شوهرم علي و پدرم پيامبر صلي اللَّه عليه و آله. پدرم نگاهي کرد تا ديگر کسي نمانده باشد که ديد شبحي کنار اطاق ديده ميشود: - که هستي؟ - اسمائم. - مگر نشنيدي گفتم همه بيرون بروند؟ - شنيدم يا رسولاللَّه، ولي من بايد امشب نزد فاطمهات بمانم. من وصيت مادر او خديجه در لحظهي وفاتش است. پدرم تا نام مادرم عزيزم را شنيد- که شب عروسيم را نديد- مثل هميشه اشکش جاري شد و من خوب ميدانستم به چه ميگريد.سپس پدرم دست مرا گرفت و در دست اميرالمؤمنين علي گذارد و فرمود:يا علي، خداوند دختر پيامبر را براي تو مبارک گرداند. فاطمه خوب همسري است و اي فاطمه علي نيکو شوهري است. باشيد تا برگردم.پدرم رفت و پس از اندي بازگشت و بعد از مراسمي دعا نمود و خود نيز از نزد ما خارج گشت.من دختر نبوّت و مادر امامتم، اينجا مدينه و خانهي همسرم است، و سالهاي زندگي ما اهلبيت.زندگي در کنار همسري چون اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهالسّلام به همهي عوالم ميارزد. همسرم اوّل شخصي است که به پدرم ايمان آورده، و روزي نميگذشت مگر اينکه پدرم فضيلتي از او ميگفت و اين منم که سراپا شاديام.پدرم پس از عروسيمان به ديدنم آمد، و باز هم به ديدنم آمد. ميدانستم چه حالي دارد. آخر نه سال تمام من و او با هم بوديم. و من هم دخترش بودم و هم مادرش. به خصوص بعد از خديجه که اميد و دلخوشياش من بودم و حال هم که در خانهي او نبودم.اي کاش پدرم در خانه تنها ميماند و عايشه در کنارش نبود. من خوب ميدانستم پدرم چه ميکشد. پدرم ديگر بيش از اين همين فاصلهي کم بين خانهي خود و زندگي ما در خانهي همسرم علي را تحمّل ننمود و مابه يکي از خانههاي نزديک مسجد منتقل شديم.سال سوّم هجري بود و نيمهي ماه رمضان که فرزندم پا به جهان گذاشت، فرزندي به زيبايي و ملاحت پدرم که از طرف خداوند او را «حسن» ناميد و خانهي ما شد يکي دنيا شادي و سرور. شايد از قدم حَسَنم همراه با پيروزي مسلمين که تازه از جنگ «بدر» بازگشته بودند. روزهاي شادي سپري ميشدند که خبر لشگرکشي دوبارهي کفّار قريش به گوش مسلمانان رسيد و جنگ «اُحد» شروع شد.در اين جنگ با نيرنگ جنگجوي کفّار «خالد بن وليد» مسلمانان پس از پيروزي، شکست نسبي داشتند و مدينه در ماتم شهادت بسياري از ياران پدرم به سوگ نشست. ياراني چون حمزة بن عبدالمطلب عموي پدرم، مصعب بن عمير و...، و حتّي پدرم در خطر شديد واقع شده بود.من و زنان مهاجرين و انصار در مدينه بوديم که شنيديم صدايي ميگويد: محمّد کشته شد.همگي سراسيمه به سوي رزمگاه و کوه «اُحد» شتافتيم و زماني رسيديم که جنگ پايان يافته بود و بيش از هفتاد تن از مسلمانان روي زمين افتاده بودند. از مشرکين هم بسيار کشته شده و بقيّه گريخته بودند.آن سوتر صورت پدرم را غرق در خون پيشاني و با دندان شکسته ديدم و در کنار او همسرم با هفتاد زخم عميق شمشير به دست ايستاده بود.به سويشان شتافتم. همسرم با اينکه خود جاني نداشت آب آورد و من پدرم را شستشو نمودم و زخمهايش را بستم و ديگر مجروحان رانيز چنين کردند و همسرم را هم. او که تا مدّتي در بستر مداوا ميشد. اينها گذشت. اوايل سال چهارم هجري بود و سوّم ماه شعبان. شادي غمآلودي خانهي ما را گرفته بود. مدّتي ميگذشت که همهاش گريه بود و اشگ و حرف از عطش و تشنگي. از مظلوميّت و شهادت و همهي اينها دربارهي فرزندي بود که همان روزها بايد پا به جهان ميگذاشت.حمل اين فرزند شش ماه شد و او به دنيا آمد و پدرم از سوي خداوند او را «حسين» صدا زد. حسين يعني حسن کوچک و به راستي چنين بود.من بودم و دو فرزند در آغوشم:حسن بسيار زيبا، و حسين بسيار نمکين و خواستني، که هميشه در آغوش پدرم بودند.گاهي به مسجد ميرفتند و در ميان نماز جماعت بر گردن پدرم مينشستند و پدرم به قدري سجدهاش را طولاني ميکرد تا حسن و حسين خود برخيزند. گاهي آنها را بر روي خود مينشاند و به دور اطاق ميچرخيد و گاهي آنها را دنبال مينمود.باري آن قدر حسينم را دنبال کرد تا بالاخره او را گرفت و سر و صورت و سينهاش را غرق بوسه کرد. عايشه که در اطاق بود به پدرم اعتراض نمود و پدرم هم مثل هميشه سخت او را توبيخ کرد.آري روز به روز جمع اهلبيت گرمتر ميشد و يک به يک به دنيا آمده بودند. هر روز صداي پدرم را ميشنيدم که بر در خانهي ما ميايستاد
فاطمه بهشت من است. من از فاطمهام بوي بهشت ميشنوم.مدّتي گذشت و همه چشم انتظار کودکي ديگر بودند و از همه چشم انتظارتر فرزندم حسين! تا بالاخره دخترم به دنيا آمد.به دنيا آمد و از ابتدا شروع کرد به گريه. او را به پدرم دادند ساکت نشد. به شوهرم دادند باز هم گريه. به من دادند که شايد آغوش مادر ميخواهد ولي نه. او را به آغوش برادرش داديم تا شايد کودکي او آرام شود ولي نشد. فقط يک نفر باقي مانده بود: فرزندم خردسالم حسين!! ديدني بود که تا اين دختر را در آغوش او گذاردند لبخندي به صورت برادرش زد و با هم تبسّم کردند و اين تبسّم نه کاري بود کودکانه، که هزاران معني داشت! اين دختر همهاش عجيب بود و نامش هم. پدرم از سوي خداوند او را «زينب» ناميد. زينب يعني زين آب و به راستي چنين بود. زينت و افتخار پدر.اکنون من بودم و همسرم علي عليهالسلام و سه فرزند، و مدّتي از تولّد زينبم ميگذشت که فرزند چهارمم به دنيا آمد:دخترم «امکلثوم».من همسر ولايتم، اينجا مرکز اسلام مدينه است، و سال نهم هجري. اکنون نه بهار است که از هجرت پدرم ميگذرد و شانزده بهار از زندگاني من، و در طول اين چند سال زندگي ما پر از خاطره و واقعه.جنگهاي پيدرپي که اکثرش با پيروزي مسلمانان بود و دلاوريهاي همسرم. روزي خبر افتادن «عمرو بن عبدود» شجاع مشهور عرب را به دست شوهرم علي شنيدم، و باري به دو نيم شدن قهرمان خيبري به نام «مرحب» را، و سپس کندن دروازهي سنگي قلعهي خيبر با يک دست همسرم اميرالمؤمنين. «اميرالمؤمنين»، و به راستي اميرمؤمنان و متّقيان. چقدر ميديدم پدرم اصحابش را امر ميفرمود به شوهرم با اين لقب سلام کنند. به خصوص گروه منافقين و دو سر دستهشان ابوبکر و عمر. آري، زندگاني عجيبي داشتهايم. با اين همه شجاعت و شهرت، همسرم براي معاشِ ما نخلستانهاي مدينه را آبياري ميکرد و با اُجرت آن روزگار ميگذرانديم. تا آن روز کسي نشنيده بود چادري وصلهدار کسي را هدايت کند و يهودي را مسلمان، ولي در زندگاني ما شد: روزي بر ما گذشت که ديگر هيچ غذايي نداشتيم. شوهرم چادر مرا که دوازده وصله داشت نزد يهودي به عاريه گذارد تا طبقي جو بگيرد! و همان چادر با نورِ خود آن يهودي و قومش را مسلمان نمود. هر روزِ ما ياد خاطرههاي انبياي پيشين را زنده ميکرد، بلکه بالاتر. پس از حضرت مريم (مادر حضرت عيسي عليهالسلام) کسي نشنيده بود زني دعا کند و براي او از بهشت غذا نازل شود، ولي براي من شد. باري پدرم با عدّهاي بسيار به خانه ما مهمان آمدند و باز هيچ چيز در خانه نداشتيم. من هم به سجّادهي خود رفتم و از خدا خواستم تا خود از مهمانان من پذيرايي کند و چنين هم نمود. «مائده» از آسمان آمد و همگان از آن خوردند. و روزي ديگر:من و شوهرم و فرزندانم براي شفاي دو پسرم حسن و حسين همگي روزه گرفته بوديم. لحظهي افطار همگي قرص نانِمان را به فقير که بر درِ خانه آمده بود داديم. فردا هم به مسکين و روزِ واپسين به اسير، و سه روزِ تمام بدون هيچ خوراکي با آب افطار کرديم.کار که بدينجا رسيد سورهي «هل أتي» دربارهي ما بر پدرم نازل گشت، و اين از همهي دنيا باري ما ارزشش بيشتر بود، به راستي شنيدن آيهاي از سوي خدا دربارهي ما به همهي عوالم مياَرزَد:«و يطعمون الطعام علي حبّه مسکيناً و يتيماً و أسيراً - إنّما نطعمکم لوجهاللَّه لا نريد منکم جزاءاً و لا شکوراً [1] ». نه فقط همين يک آيه بود، که شيريني پيروزي مسلمانان در جنگ خيبر ممزوج شد با شيريني نزول آيهي «ذويالقربي»: «و آت ذي القربي حقّه [2] ».و پدرم فدک را به دستور پروردگار به من بخشيد.همه ساله درآمد فدک- که باغهاي مفصّلي در آن منطقه بود- را ميآوردند و در اطاق خانهي ما روي يکديگر انباشته ميکردند. يک پُشته از سکّههاي طلا، و تا غروبِ نشده يک سکّه هم باقي نميماند و همه را در راه خدا ميداديم.ديگر روزي، پدرم به خانهام آمد و از من عبايي خواست. من هم عبايي آوردم و پوشاندَمَش. از آن پس پسرم حسن و سپس حسينم و بعد همسرم اميرالمؤمنين آمدند و يک يک به زير همان عبا در کنار پيامبر جاي گرفتند، و من هم رفتم. پنج تن در زير عبا بوديم و ملائک زيباترين منظره را تماشاگر. پدرم دو دست خود را به دو طرف عبا گرفت و سر به سوي آسمان فرمود:«خداوندا، اينان اهلبيت مَنَند و خاصّان و خويشان من. گوشت اينان از گوشت من است و خون ايشان از خون من. آنچه اينان را بيازُرد مرا آزرده و آنچه اينان را محزون بدارد مرا نيز محزون مينمايد. هر کهبا اينان سرِ جنگ داشته باشد من با او سرِ جنگ دارم و هر که با اينان مسالمت کند من نيز با او سِلم هستم. دشمنم با هر که با اينان دشمني کند و دوست دارم دوست دارندگانشان را. من از اينان و اينان از مَننَد. پس صلوات و برکات و رحمت و بخشش و رضاي خود را برايشان قرار ده و هر گونه پليدي را از اينان به دور کن و نيکو پاکشان بدار.چه بگويم که گويي در کنار عرش بوديم و عوالم همه هيچ. هنوز دعاي پدرم تمام نشده بود که جبرئيل نازل گشت و آيهي تطهير را براي ما پنج تن خواند:«إنّما يريد اللَّه ليذهب عنکم الرجس أهل البيت و يطهّرکم تطهيراً [3] ».و گفت خداوند ميفرمايد که من تمامي عوالم و موجودات را براي پنج تن که در زير عبايند خلق نمودهام.همسرِ نيکوکارِ پدرم اُمسّلمه، در کنار حجره نشسته بود. چون اين درياي فضيلت را ديد از پدرم اجازه خواست تا او نيز به جمع ما بپيوندد، ولي پدرم به او فرمود که گرچه تو نيکو بندهاي هستي ولي اينجا و در زير اين کساء و عبا و شامل اين آيه فقط ما پنج تن هستيم.باز هم بگويم:پدرم درهايي که از خانهي مهاجرين و انصار به مسجد باز ميشد همه را بست و فقط درب خانهي ما را باقي گذارد، به دستور پروردگار.معلوم بود دلهاي کينهتوز از اين کار پدرم چه پُر تلاطم شده است. حتّي عمر گفت درِ کوچکي، پنجرهاي و در آخر به روزنهاي به اندازهي يک چشم از خانهاش به مسجد هم راضي شد ولي پدرم به قدرِ سرِ سوزن هم اجازه نداد.آري، پدرم همچنين مينشست و برميخاست از ما اهلبيت ميگفت. از همسرم اميرالمؤمنين عليهالسلام، چه فضيلتهاي او را يا مسئلهي ولايت و امامت. از حسن و حسينم و از همهي ما. به خصوص من که دختر و پارهي قلب او بودم. به همه سفارش مرا مينمود. به مهاجرين، به انصار، به زنان و به همه: «فاطمه پارهي تن من است هر کس او را بيازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بيازُرد خدا را آزُرده است». «فاطمه سرورِ زنان عالميان است».«فاطمه روح بين دو پهلوي من است».«فاطمه گل من است».من محدّثه و مرضيّهام، اينجا راه بازگشت مکّه است، و سال دهم هجري.امسال پدرم نداي حجّ داده و به همگان گفته سفرِ آخر اوست. هزاران تن از مسلمانان از همه جا و حتّي از يمن براي حضور در مراسمِ آخرين حجِّ پيامبرشان آمدهاند و من هم همراه عدّهاي از زنان مدينه.و حالا پس از اتمامِ مراسم حجّ است که همگان همراه پدرم به سوي مدينه در حرکتند. ناگهان: پدرم فرمان توقف داد. در صحرايي سوزان و کوير.فرستاد تا چند تن از صحابهي خويش محلّي را که «غدير خم» نام داشت حاضر نمودند و پيغام فرستاد تا جلوتر رفتهها بازگردند و بازماندگان سريعتر بيايند و آن روز، روز هيجدهم ماه ذيالحجة بود. چرا در اينجا و در چنين سوز آفتاب؟ چرا در اين موقعيّت و اينگونه؟ پدرم فرمود اين دستور پروردگار است و جبرئيل آيه آورده: «يا أيّها الرسول بلّغ ما أنزل إليک من ربّک و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللَّه يعصمک من الناس [1] ». پس پدرم در برابر صحرايي از جمعيّت و در زير تابش شديد نيم روز آفتاب بر منبري که از جهاز شتر ساخته بودند بالا رفت:«ألحمد للَّه الذي علا في توحّده و دنا في تفرّده و جلّ في سلطانه و عظم في أرکانه و...». همه سراپا به خطبهي پدرم گوش فراميدادند، خطبهاي قرآنگونه، کلمات پدرم گويي وحيِ الهي بود و مستقيم از سوي خداوند نازل ميشد.پدرم در اين خطبه حرف اوّل و آخرش را گفت. از توحيد گفت. از نبوّت گفت و از ما اهلبيت سخن گفت. کارشکنيهاي منافقين را بيان کرد و از احکام دين سخن به ميان آورد و از همه مهمّتر که خطبه را براي آنان خواند:ولايت دوازده امام و جانشينان بعد خود از همسرم علي اميرالمؤمنين عليهالسلام تا فرزند يازدهميام مهدي را براي همگان گفت.و نه تنها با زبان گفت که در مقابل همگان همسرم علي را بر سر دست بلند نمود و خود فرمود: «من کنت مولاه فهذا عليّ مولاه، أللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله». (هر کس من مولاي اويم علي مولاي اوست. خداوندا دوست بدار هر کس او را دوست بدارد و دشمن بدار هر کس با او دشمني کند، ياري کن هر که او را ياري نمايد و خوار نما هر کس او را خوار کند). پس از ايراد خطبه دستور داد خيمهاي برپا نمودند و در طول سه روز براي اميرالمؤمنين از همگان بيعت گرفت و گفت هر کس در اينجا بوده اين مسئله را به غائبين برساند.مراسم با شکوه و پُر شور غدير که به پايان رسيد هر کس به راه خود رفت. آخر آنجا محلّ جدايي افراد هر مملکت و هر قبيله به سوي ديار خود بود و ما هم به مدينه بازگشتيم. منافقين و دشمنان پدرم و همسرم- و در رأسشان ابوبکر و عمر- از اين اعلان عمومي ولايت و بيعت همگاني مسلمانان براي امامت چنان در خشم و پيچ و تاب بودند که از غدير تا مدينه همانند کفّار قريش قصد جان پدرم را کردند. البتّه جبرئيل پدرم را مطلّع ساخت و آنها را رسوا نمود. و بالاخره به مدينه رسيديم.اکنون ماه محرم و شروع يازدهمين سال هجرت پدرم نزديک است و من هجدهسال دارم. اوضاع مدينه خطرناک است و اجتماع منافقين روز به روز وسيعتر ميگردد. ماه محرّم تمام ميشود و روزهاي واپسين ماه غمانگيز صفر از راه ميرسد و منافقين هر روز در نقشههاي خود جدّيتر ميشوند. اين روزها ديگر مخالفت خود را عَلَني نمودهاند.پدرم براي اينکه مدينه از شرّ در امان باشد فرمان ميدهد لشگري به سرکردگي «اسامة بن زيد» تشکيل شود و اکثر منافقين را جزو اين لشگر مينمايد و از همه مهمّتر ابوبکر و عمر، و خود ميفرمايد: «خداوند لعنت کند هر کس از لشگر اسامه تخلّف نمايد». چهار روز به آخر صفر مانده بود که لشگر اسامه حرکت نمود و از مدينه خارج گشت و همان روز پدرم به بستر بيماري افتاد. بيماري که هر لحظه پدرم را آب ميکرد و حال او را وخيمتر، و غم اندوه ما را بيشتر. خبر مريضي پدرم رسولاللَّه توسّط عايشه و حفصه به گوش پدرانشان (ابوبکر و عمر) که در لشگر اسامه بودند رسيد. بعد از آن کلام پدرم معلوم بود هيچکس جرأت بازگشت به مدينه را نداشت ولي آن دو ابوبکر و عمر با کمال جسارت به مدينه بازگشتند و لعنت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را تا قيامت به جان خود خريدند. پس از آنها هم عدّهاي از گروهشان به دنبالشان آمدند، و نه فقط همين بلکه:صبح هنگام پدرم از شدّت مريضي نتوانست براي نماز صبح به مسجد برود. لحظاتي گذشته بود که بلال، مؤذّن باوفاي پدرم خبر آورد:ابوبکر در محراب پيامبر صلي اللَّه عليه وآله به نماز ايستاده و رفقايش هم پشت سرش و در جواب اعتراض مردم ميگويد خود پيامبر مرا فرستاده است!!پدرم- با آن حال- به کمک همسرم اميرالمؤمنين و ديگري در حالي که از ضعف پاهايش به زمين کشيده ميشد خود را به محراب مسجدرساند و در مقابل ديدگان همه عباي آن مردک را گرفت و از محراب کنار کشيد و خود با همان حال با مردم نماز خواند. ابوبکر و عمر و دار و دستهاشان هم در ميان نماز از مسجد گريختند!نماز که تمام شد پدرم به منبر رفت و از شدّت ضعف بر همان پلّهي اوّل نشست و فرمود:«إنّي تارک فيکم الثقلين کتاب اللَّه و عترتي أهل بيتي، ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا أبداً، فإنّهما لن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض».(من دو چيز گرانبها را در ميان شما ميگذارم: کتاب خدا و عترتم که اهلبيتم هستند. اگر به هر دوي اينان تمسّک کنيد هيچگاه گمراه نميشويد، که اين دو هرگز از يکديگر جدا نميشوند تا کنار حوض (کوثر) بر من وارد شوند).و گفت که مزد پيامبري من براي شما دوستي نسبت به اهلبيت من باشد:علي اميرالمؤمنين، دخترم فاطمه و دو نوهام حسن و حسين و نُه فرزند حسين که جانشينان منند. سپس به خانه بازگشت و باز به بستر بيماري افتاد.ديگر روزهاي آخر ماه صفر بود. آن روز همگان در حجرهي پدرم رسولاللَّه بودند و اوضاع مدينه روز به روز آشفتهتر و پدرم نگران فرداي امّتش. اضطراب و نگراني در صورت پدرم موج ميزد. با اينکه اندي پيش در غدير و نيز در مسجد و در همهي طول عمرش مسئلهي ولايت و جانشيني اميرالمؤمنين را بيان داشته و سفارش ما را نموده بودولي باز براي محکمتر شدن مسئله فرمود: «کاغذ و دواتي بياوريد تا بنويسم چيزي را که (اگر به آن عمل کنيد) هيچگاه گمراه نشويد». درست در لحظهاي که خواستند کاغذ و دوات را حاضر کنند ندايي شيطانگونه از گوشهي حجره برخاست: «رها گذاريدش، اين مرد (پيامبر صلي اللَّه عليه وآله) هذيان ميگويد. کتاب خدا براي ما کافي است». همه بهتزده به طرف صدا برگشتند. بقیه در قسمت 2
ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |