یا فاطمه زهرا
یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 9:10 ::  نويسنده : جواد جوادی

من فاطمه‏ام اينجا مکّه است، و امروز بيستم جمادي‏الثانية، و پنجمين سال بعثت پدرم پيامبر.

اين روزها مادرم احساس ديگري دارد، و اين منم که مرتّب او را دلداري مي‏دهم، که نُه ماه است با او هم راز و هم سخنم.پدر عزيزم- که از اعماق جان يکديگر را دوست مي‏دارمي- روزي وارد خانه شد. مادرم را ديد که در اطاق تنهايي با کسي هم صحبت است که گويي با رفيق ديرين خود سخن مي‏گويد. با تعجب پرسيد:با که سخن مي‏گفتي؟

مادرم گفت: با کودک همراهم. به راستي عجب مادري دارم من.امروز که از درد زايمان به خود مي‏پيچد فرستاده تا رفقاي قديمش، زنان قريش نزد او بيايند.ولي همه او را رد کرده و خواستند عقده‏ي ازدواجش با پدرم را اين‏گونه انتقام بگيرند و هيچ يک به ياري نيامدند.ولي نمي‏دانستند که آنها لياقت ندارند. من پاک و مطهرّم و آنها آلوده به هزاران ناپاکي. من موحّد و مؤمنه‏ام و آنها مشرک و بت‏پرست. نه، هرگز دستشان به من نخواهد رسيد.قابله‏هاي من بايد از بهشت بيايند و شستشوي من با آب کوثر باشد و قنداقه‏ام از بهترين و پاکيزه‏ترين لباس‏هاي بهشت.و اين مادرم بود که اکنون درد زايمان را با درد تنهايي مي‏چشيد. به راستي حقّ اوست که مادر من باشد و نه تنها همين، بلکه مادر يازده امام و تنها همسر پيامبر اسلام! آخر تا او بود پدرم با ديگري ازدواج نکرد.و امروز مادرم از شوق ديدار من در پوست خود نمي‏گنجد. نُه ماه انتظار و اکنون لحظه‏ي ديدار! مي‏خواهد ببيند دختر نُه ماهه‏اش که اين قدر شيرين سخن مي‏گفته چه سيمايي دارد، و سپس امانت نُه ماهه‏ي نبوّت را به نبيّ خدا باز پس دهد.بيشتر از مادرم پدرم پيامبر در انتظارم است. پدرم که من جان و دل او هستم پاره‏ي جگر او هستم و سوره‏ي کوثر قرآن و همسر جانشين او.آري، امروز فرارسيده که من بهشتي پا به عرصه‏ي زمين بگذارم و بشوم «انسيه‏ي حوراء». لحظات مي‏گذشت و هر لحظه به قدر يک سال، که ناگهان:چهار زن بهشتي ساره (همسر حضرت ابراهيم عليه‏السلام)، آسيه (همسر فرعون)، کُلثُم (خواهر حضرت موسي عليه‏السلام) و مريم (مادر حضرت عيسي عليه‏السلام) از بهشت آمدند و نزد مادرم نشسته به او سلام دادند و خود را معرّفي کردند.لحظه‏ي ديدار فرارسيده و عالم منتظر طلوع زهره‏ي محمّدي و ستاره‏ي زهرايي بود، و من مشتاق ديدار پدرم و هم مادرم. پس با يک دنيا شور وشعف، پاک و پاکيزه و به دور از هر پليدي پا به عرصه‏ي وجود گذاردم.

براي شستشوي من ده حوريّه از بهشت آمدند که هر کدام طشت و ابريقي از آب کوثر در دست داشتند. يکي از آن چهار زن جلو آمد و مرا با آب کوثر شستشو داد و پارچه‏ي سفيد رنگ خوشبويي به دور من پيچيد و پارچه‏اي ديگر به دور سرم و همه منتظر اوّلين زلال کوثر از چشمه‏ي دهان من بودند.من هم ابتدا شهادت به يگانگي پروردگار دادم و سپس به رسالت پدرم و نيز به ولايت شوهر آينده‏ام علي بن ابي‏طالب عليه‏السلام. از آن پس رو کردم به قابله‏هايم و به يک يک آنها با نامشان سلام نمودم.ديدم که آن چهار زن و آن حوريان و تمامي اهل آسمان به يکديگر تبريک مي‏گويند. سپس مرا در آغوش مادرم گذاردند و او مرا شير داد.پس اي شيعيان و اي مسلمانان و اي جهانيان:

«إعلموا أنّي فاطمه و أبي‏محمد».(بدانيد من فاطمه‏ام و پدرم محمّد است).

من زهرايم، اينجا خانه‏ي پدرم در مکّه است، و سال‏هاي دهم بعثت.دختري پنج ساله‏ام و يک دنيا مهر و عاطفه نسبت به پدر و مادرم.

هر روزه پدرم از خانه بيرون مي‏رود و به تبليغ مردم مکّه مي‏پردازد. آيات قرآن مي‏خواند و آنها را دعوت به اسلام مي‏نمايد.چه بگويم که هر روز او را به نوعي آزار مي‏دهند. يک روز با زبان، يک روز با رفتار و کردار و روزي با سنگ و چوب و خارهاي بيابان.وقتي او برمي‏گردد پاهايش را با اشک‏هايم شستشو مي‏دهم. او را در آغوش مي‏گيرم و او هم مرا، و اين براي پدرم به همه چيز مي‏آرزد. هر روز که من با دست‏هاي کوچکم خون‏هاي پاي او را- که از سنگ‏هاي مشرکين گلگون شده- مي‏شويم جاني تازه مي‏گيرد و با هر «بابا» که مي‏گويم آثار شادي در چهره‏اش نمايان مي‏شود.

آن قدر دور او مي‏گردم و او را مي‏بوسم و شيرين زباني مي‏کنم که پدرم تمام غم‏هايش را فراموش مي‏کند و با هر لبخند من قلبش يک دنيا شادي مي‏شود، و فردايش منتظر شيرين زباني‏ها و عاطفه‏هاي من است.

ولي پدرم که دست بردار نبود. همچنان مي‏رفت و آيات الهي را براي مردم مي‏خواند و همگان را به توحيد و اسلام دعوت مي‏نمود و هر روز عدّه‏اي ايمان مي‏آوردند.

مشرکين مکّه ديگر از دست پدرم به ستوه آمده بودند. مرتّب نقشه‏اي مي‏کشيدند تا بلکه جلو پيشرفت پدرم را بگيرند. براي همين در همين سال‏ها دشمنان اسلام، پدرم و جمعي ديگر از بني‏هاشم را در درّه‏اي به نام «شعب أبي‏طالب» زنداني کردند و ملاقاتشان را با همگان ممنوع. اين زنداني حدود دو سال به طول انجاميد و من نيز در اين مدت همراه با پدرم و ديگران با هزاران مرارت و سختي روزگار گذرانديم.

ولي چه غم دارد پدرم با اين همه سختي و دشمني. پدرم که مادر خود را سير نديده و در کودکي يتيم او شده است و اکنون دختري دارد که در پنج سالگي براي مادري مي‏کند و او را «امّ أبيها» لقب داده است.

مادرم هم همين طور. او که در شهر خود غريب بود، هم دخترش بودم و هم يار و تسلاّي خاطرش. صبح و شام با يکديگر بوديم و در پنج سال زندگي من به قدر پنجاه سال با هم مأنوس. با يکديگر نماز مي‏خوانديم. قرآن تلاوت مي‏نموديم و به نيايش مي‏نشستيم.روزهاي خوش کم‏کم رو به پايان آمد و مادرم به بستر بيماري افتاد. بيماري که ديگر او را رها نکرد و بستر که هيچگاه آن را جمع ننمود، و روز به روز تحليل مي‏رفت.تا اينکه آن روز غم بار فرارسيد و مادرم فهميد که ديگر بايد اين همه انس و الفت را براي هميشه وداع گويد. گرچه من آن زمان پنج سال داشتم ولي همه‏ي اينها را خوب مي‏دانستم. مادرم زماني بود که ثروتش را شتران حمل مي‏نمودند و پادشاهان جواهراتش را براي جشن‏هايشان به عاريه مي‏بردند و همين مادرم بود که در سرزمين حجاز تمام تجّار و ثروتمدان خاضع او بودند.و امروز که وقت رفتنش از اين دنياست فقط پدرم را مي‏بينم که بر بالينش نشسته و به وصيّتهايش گوش مي‏دهد و اين براي مادرم به همه‏ي عالم مي‏ارزد و پدرم هم بهتر از همه او را مي‏شناسد. ناگهان:مادرم از وصيت بازايستاد و رو به پدرم گفت: وصيّتي دارم که مي‏خواهم به فاطمه بگويم و او به شما بگويد.سپس آرام با من نجوا نمود:من براي قبر خود کفن ندارم و پول اين را هم نداشتم که کفن بخرم و هم از عذاب قيامت مي‏ترسم. پس از من به پدرت بگو مرا در عباي خود کفن نمايد.

و من بودم و اشک‏هاي پنج سالگي و زار گريه از اين کلام مادر.

ولي پدرم آمد و خطاب به مادرم فرمود: هم اکنون جبرئيل نازل شد و از سوي خدا چنين وحي آورد: سلام ما را به خديجه برسان و بگو کفن خديجه از سوي خود ماست!آري، اينگونه مادرم مرا با پدرم تنها گذارد و رفت. من گرچه «معصومه» بودم و مادر يازده امام ولي هرچه بود طفلي پنج ساله بودم که در خانه‏ي تنهايي يتيم مادر شده بودم.

هرازگاه سراغ مادرم را مي‏گرفتم. يک بار که خيلي بي‏تابي نمودم جبرئيل از طرف خداوند مرا سلام آورد و تسکينم داد.از تن غم‏انگيزتر حال پدرم بود. شب و روز براي همسرش اشک مي‏ريخت. به ياد او و يادآوري وفاي او.. گويي غم به يک باره به من و پدرم روي آورده بود.در همان سال بود که عموي پدرم حضرت ابوطالب عليه‏السلام، تنها مدافع و پشتيبان او هم از دنيا رفت و آن سال شد براي پدرم «عام‏الحزن»، سال غم و اندوه و مکّه شهر غربت و تنهايي.

تنها من مانده بودم با وظيفه‏اي سخت نسبت به پدرم پيامبر. بايد کار پدرش عبداللّه و مادرش آمنه و پدربزرگش عبدالمطلب و عمويش ابوطالب و همسرش و مادرم خديجه را يک جا و يک تنه انجام مي‏دادم. امّا هر چه بود پدرم ديگر کسي را نداشت که همچون عمويش ابوطالب در ميان کفّار از او دفاع کند و پشتيبانش شود.

مشرکين هم روز به روز جريّ‏تر شده تا بالاخره نقشه‏ي قتل پدرم را کشيدند، ولي جبرئيل آمد و خبر از توطئه‏ي آنان داد و پدرم شبانه و پس از سيزده سال نبوّت در مکّه به مدينه هجرت نمود و يا بهتر بگويم گريخت.

من هم که طاقت دوري پدرم را نداشتم، همراه با فاطمه بنت اسد- که مادري دوّم براي پدرم بود- و چند بانوي ديگر به سرپرستي علي ابن ابي‏طالب فرزند همان ابوطالب و همين فاطمه بنت اسد به سوي پدرم شتافتيم و با سختي‏هاي بسيار به مدينه رسيديم و در آنجا پدرم از ديدار من و من از او جاني تازه گرفتيم.بعد از ما هم عدّه‏اي ديگر آمدند و ما در مدينه لقب «مهاجرين» گرفتيم و ياران مدينه‏اي پدرم پيامبر صَلَّي اللَّه عليه و آله لقب «انصار».من صدّيقه‏ام، اينجا مدينه است، و سال‏هاي اوّل و دوّم هجرت پدرم.اکنون فاطمه‏اي نه ساله شده‏ام و پدرم پنجاه و چهار ساله و بازهم براي او مادري مي‏کنم.اين روزها همسر جديد پدرم عايشه با زبانش مرا مي‏آزارد و پدرم که خبردار مي‏شود چنان او را توبيخ مي‏کند و مرا تعريف که او پشيمان از گفته‏اش ديگر دَم نمي‏زند.اسلام روز به روز اوج مي‏گيرد و رفته رفته فراگيرتر مي‏گردد.

بنا به رسم عرب در همين سنين براي من خواستگاران بيشماري مي‏آيند. هر روز خواستگاري جديد با عنوان و ادّعايي جديد. ديگر کسي باقي نمانده که به خواستگاري من نيامده باشد. از اشراف و بزرگان قبايل، از تجّار و ثروتمندان، از...، ولي هم من رضايت نداشتم و هم پدرم، تا اينکه:روزي پسر عموي پدرم علي بن ابي‏طالب- که جواني بيست و

چهار ساله بود- به خانه‏ي ما آمد. پس از لحظاتي پدرم نزد من آمد و گفت که علي براي خواستگاري تو آمده؟!و من اين بار تنها سکوت کردم. پدرم رضايت کامل مرا از اين برخورد دريافت و صدا برآورد:«اللَّه‏اکبر، سکوت دخترم علامت رضايت اوست.»از سوي ديگر جبرئيل از طرف خداوند بر پدرم نازل شد و خبر داد:

خداوند عقد فاطمه و علي را در آسمان‏ها جاري نموده و در ميان ملکوتيان غوغايي به پاست و بر اين پيوند مبارک جشن گرفته‏اند.

پدرم هم در زمين مراسم عقد ما را برپا نمود و اوّل پايه کلمه‏ي «اهل‏بيت» شروع شد.مهريه‏ي من چهارصد و هشتاد درهم بود که با فروش زره همسرم تهيّه شد و با همان هم جهاز من خريداري شد. جهيزيّه‏ي من هم همان اساس خانه‏ام بود:

پيراهني به هفت درهم، چارقدي به چهار درهم، قطيفه‏ي مشکي بافت خيبر، تخت خوابي بافته از برگ خرما، دو تشک که رويه‏هاي آن کتان سبز بود يکي را با ليف خرما و ديگري را با پشم گوسفند پر کرده بودند، چهار بالش که از گياه بوريا پر شده بود، پرده‏اي از پشم، يک تخته بورياي بافت هجر، آسياي دستي، لَگَني مسي، مشگي از چرم، قدحي چوبين، کاسه‏اي گود براي دوشيدن شير، مشکي براي آب، ابريقي اندوده به زفت، سبويي سبز و چند کوزه‏ي گلي.جهاز من همين‏ها بود، و البتّه مهريّه‏ي من نه فقط چهارصد و هشتاد درهم. من به عنوان مهريّه با خداي خود عهدها نمودم و قول‏ها گرفتم.مثل شفاعت امّت راستين پدرم در قيامت، و خدا هم جاهايي از زمين را مهريّه‏ام نمود. مثل چهار رود بزرگ: فرات، دجله، نيل، رود بلخ، و يک چهارم زمين.زماني از عقدمان گذشته بود که مراسم عروسي ما فرارسيد.شبان هنگام بود. پس از مراسمي مرا سوار بر استر نمودند. سلمان زمام استر را گرفته بود و مردان قريش و صحابه- به رسم محلّي- پشت سر سواره‏ام و زنان در اطراف و پيشاپيش، شادي‏کنان و هلهله‏کنان مرا به خانه‏ي شويم بردند.

در مراسم عروسيم ملکوتيان نيز زميني شده بودند. جبرئيل و ميکائيل و هزاران فرشته‏ي ديگر همراه موکب عروسي من بودند. شايد آنها نيز تا به حال چنين مجلسي عروسي نديده بودند. عروسي با اين کيفيت و عروسي که پيراهن شب عروسيش را در راه عروسي به سائل رهگذر مي‏بخشد!!

اوائل شب بود که پدرم وارد اطاق ما شد و امر نمود همه بيرون بروند و رفتند و من ماندم و شوهرم علي و پدرم پيامبر صلي اللَّه عليه و آله. پدرم نگاهي کرد تا ديگر کسي نمانده باشد که ديد شبحي کنار اطاق ديده مي‏شود:

- که هستي؟

- اسمائم.

- مگر نشنيدي گفتم همه بيرون بروند؟

- شنيدم يا رسول‏اللَّه، ولي من بايد امشب نزد فاطمه‏ات بمانم. من وصيت مادر او خديجه در لحظه‏ي وفاتش است.

پدرم تا نام مادرم عزيزم را شنيد- که شب عروسيم را نديد- مثل

هميشه اشکش جاري شد و من خوب مي‏دانستم به چه مي‏گريد.سپس پدرم دست مرا گرفت و در دست اميرالمؤمنين علي گذارد و فرمود:يا علي، خداوند دختر پيامبر را براي تو مبارک گرداند. فاطمه خوب همسري است و اي فاطمه علي نيکو شوهري است. باشيد تا برگردم.پدرم رفت و پس از اندي بازگشت و بعد از مراسمي دعا نمود و خود نيز از نزد ما خارج گشت.من دختر نبوّت و مادر امامتم، اينجا مدينه و خانه‏ي همسرم است، و سال‏هاي زندگي ما اهل‏بيت.زندگي در کنار همسري چون اميرالمؤمنين علي بن ابي‏طالب عليه‏السّلام به همه‏ي عوالم مي‏ارزد.

همسرم اوّل شخصي است که به پدرم ايمان آورده، و روزي نمي‏گذشت مگر اينکه پدرم فضيلتي از او مي‏گفت و اين منم که سراپا شادي‏ام.پدرم پس از عروسيمان به ديدنم آمد، و باز هم به ديدنم آمد. مي‏دانستم چه حالي دارد. آخر نه سال تمام من و او با هم بوديم. و من هم دخترش بودم و هم مادرش. به خصوص بعد از خديجه که اميد و دلخوشي‏اش من بودم و حال هم که در خانه‏ي او نبودم.اي کاش پدرم در خانه تنها مي‏ماند و عايشه در کنارش نبود. من خوب مي‏دانستم پدرم چه مي‏کشد. پدرم ديگر بيش از اين همين فاصله‏ي کم بين خانه‏ي خود و زندگي ما در خانه‏ي همسرم علي را تحمّل ننمود و مابه يکي از خانه‏هاي نزديک مسجد منتقل شديم.سال سوّم هجري بود و نيمه‏ي ماه رمضان که فرزندم پا به جهان گذاشت، فرزندي به زيبايي و ملاحت پدرم که از طرف خداوند او را «حسن» ناميد و خانه‏ي ما شد يکي دنيا شادي و سرور. شايد از قدم حَسَنم همراه با پيروزي مسلمين که تازه از جنگ «بدر» بازگشته بودند.

روزهاي شادي سپري مي‏شدند که خبر لشگرکشي دوباره‏ي کفّار قريش به گوش مسلمانان رسيد و جنگ «اُحد» شروع شد.در اين جنگ با نيرنگ جنگجوي کفّار «خالد بن وليد» مسلمانان پس از پيروزي، شکست نسبي داشتند و مدينه در ماتم شهادت بسياري از ياران پدرم به سوگ نشست. ياراني چون حمزة بن عبدالمطلب عموي پدرم، مصعب بن عمير و...، و حتّي پدرم در خطر شديد واقع شده بود.من و زنان مهاجرين و انصار در مدينه بوديم که شنيديم صدايي مي‏گويد:

محمّد کشته شد.همگي سراسيمه به سوي رزمگاه و کوه «اُحد» شتافتيم و زماني رسيديم که جنگ پايان يافته بود و بيش از هفتاد تن از مسلمانان روي زمين افتاده بودند. از مشرکين هم بسيار کشته شده و بقيّه گريخته بودند.آن سوتر صورت پدرم را غرق در خون پيشاني و با دندان شکسته ديدم و در کنار او همسرم با هفتاد زخم عميق شمشير به دست ايستاده بود.به سويشان شتافتم. همسرم با اينکه خود جاني نداشت آب آورد و من پدرم را شستشو نمودم و زخم‏هايش را بستم و ديگر مجروحان رانيز چنين کردند و همسرم را هم. او که تا مدّتي در بستر مداوا مي‏شد. اينها گذشت.

اوايل سال چهارم هجري بود و سوّم ماه شعبان. شادي غم‏آلودي خانه‏ي ما را گرفته بود. مدّتي مي‏گذشت که همه‏اش گريه بود و اشگ و حرف از عطش و تشنگي. از مظلوميّت و شهادت و همه‏ي اينها درباره‏ي فرزندي بود که همان روزها بايد پا به جهان مي‏گذاشت.حمل اين فرزند شش ماه شد و او به دنيا آمد و پدرم از سوي خداوند او را «حسين» صدا زد. حسين يعني حسن کوچک و به راستي چنين بود.من بودم و دو فرزند در آغوشم:حسن بسيار زيبا، و حسين بسيار نمکين و خواستني، که هميشه در آغوش پدرم بودند.گاهي به مسجد مي‏رفتند و در ميان نماز جماعت بر گردن پدرم مي‏نشستند و پدرم به قدري سجده‏اش را طولاني مي‏کرد تا حسن و حسين خود برخيزند.

گاهي آنها را بر روي خود مي‏نشاند و به دور اطاق مي‏چرخيد و گاهي آنها را دنبال مي‏نمود.باري آن قدر حسينم را دنبال کرد تا بالاخره او را گرفت و سر و صورت و سينه‏اش را غرق بوسه کرد. عايشه که در اطاق بود به پدرم اعتراض نمود و پدرم هم مثل هميشه سخت او را توبيخ کرد.آري روز به روز جمع اهل‏بيت گرم‏تر مي‏شد و يک به يک به دنيا آمده بودند. هر روز صداي پدرم را مي‏شنيدم که بر در خانه‏ي ما مي‏ايستاد

 

 

فاطمه بهشت من است. من از فاطمه‏ام بوي بهشت مي‏شنوم.مدّتي گذشت و همه چشم انتظار کودکي ديگر بودند و از همه چشم انتظارتر فرزندم حسين! تا بالاخره دخترم به دنيا آمد.به دنيا آمد و از ابتدا شروع کرد به گريه. او را به پدرم دادند ساکت نشد. به شوهرم دادند باز هم گريه. به من دادند که شايد آغوش مادر مي‏خواهد ولي نه. او را به آغوش برادرش داديم تا شايد کودکي او آرام شود ولي نشد. فقط يک نفر باقي مانده بود:

فرزندم خردسالم حسين!!

ديدني بود که تا اين دختر را در آغوش او گذاردند لبخندي به صورت برادرش زد و با هم تبسّم کردند و اين تبسّم نه کاري بود کودکانه، که هزاران معني داشت!

اين دختر همه‏اش عجيب بود و نامش هم. پدرم از سوي خداوند او را «زينب» ناميد. زينب يعني زين آب و به راستي چنين بود. زينت و افتخار پدر.اکنون من بودم و همسرم علي عليه‏السلام و سه فرزند، و مدّتي از تولّد زينبم مي‏گذشت که فرزند چهارمم به دنيا آمد:دخترم «ام‏کلثوم».من همسر ولايتم، اينجا مرکز اسلام مدينه است، و سال نهم هجري.

اکنون نه بهار است که از هجرت پدرم مي‏گذرد و شانزده بهار از زندگاني من، و در طول اين چند سال زندگي ما پر از خاطره و واقعه.جنگ‏هاي پي‏درپي که اکثرش با پيروزي مسلمانان بود و دلاوري‏هاي همسرم. روزي خبر افتادن «عمرو بن عبدود» شجاع مشهور عرب را به دست شوهرم علي شنيدم، و باري به دو نيم شدن قهرمان خيبري به نام «مرحب» را، و سپس کندن دروازه‏ي سنگي قلعه‏ي خيبر با يک دست همسرم اميرالمؤمنين.

«اميرالمؤمنين»، و به راستي اميرمؤمنان و متّقيان. چقدر مي‏ديدم پدرم اصحابش را امر مي‏فرمود به شوهرم با اين لقب سلام کنند. به خصوص گروه منافقين و دو سر دسته‏شان ابوبکر و عمر.

آري، زندگاني عجيبي داشته‏ايم. با اين همه شجاعت و شهرت، همسرم براي معاشِ ما نخلستان‏هاي مدينه را آبياري مي‏کرد و با اُجرت آن روزگار مي‏گذرانديم.

تا آن روز کسي نشنيده بود چادري وصله‏دار کسي را هدايت کند و يهودي را مسلمان، ولي در زندگاني ما شد:

روزي بر ما گذشت که ديگر هيچ غذايي نداشتيم. شوهرم چادر مرا که دوازده وصله داشت نزد يهودي به عاريه گذارد تا طبقي جو بگيرد! و همان چادر با نورِ خود آن يهودي و قومش را مسلمان نمود.

هر روزِ ما ياد خاطره‏هاي انبياي پيشين را زنده مي‏کرد، بلکه بالاتر.

پس از حضرت مريم (مادر حضرت عيسي عليه‏السلام) کسي نشنيده بود زني دعا کند و براي او از بهشت غذا نازل شود، ولي براي من شد.

باري پدرم با عدّه‏اي بسيار به خانه ما مهمان آمدند و باز هيچ چيز در خانه نداشتيم. من هم به سجّاده‏ي خود رفتم و از خدا خواستم تا خود از مهمانان من پذيرايي کند و چنين هم نمود. «مائده» از آسمان آمد و همگان از آن خوردند.

و روزي ديگر:من و شوهرم و فرزندانم براي شفاي دو پسرم حسن و حسين همگي روزه گرفته بوديم. لحظه‏ي افطار همگي قرص نانِمان را به فقير که بر درِ خانه آمده بود داديم. فردا هم به مسکين و روزِ واپسين به اسير، و سه روزِ تمام بدون هيچ خوراکي با آب افطار کرديم.کار که بدينجا رسيد سوره‏ي «هل أتي» درباره‏ي ما بر پدرم نازل گشت، و اين از همه‏ي دنيا باري ما ارزشش بيشتر بود، به راستي شنيدن آيه‏اي از سوي خدا درباره‏ي ما به همه‏ي عوالم مي‏اَرزَد:«و يطعمون الطعام علي حبّه مسکيناً و يتيماً و أسيراً - إنّما نطعمکم لوجهاللَّه لا نريد منکم جزاءاً و لا شکوراً [1] ».

نه فقط همين يک آيه بود، که شيريني پيروزي مسلمانان در جنگ خيبر ممزوج شد با شيريني نزول آيه‏ي «ذوي‏القربي»:

«و آت ذي القربي حقّه [2] ».و پدرم فدک را به دستور پروردگار به من بخشيد.همه ساله درآمد فدک- که باغ‏هاي مفصّلي در آن منطقه بود- را مي‏آوردند و در اطاق خانه‏ي ما روي يکديگر انباشته مي‏کردند. يک پُشته از سکّه‏هاي طلا، و تا غروبِ نشده يک سکّه هم باقي نمي‏ماند و همه را در راه خدا مي‏داديم.ديگر روزي، پدرم به خانه‏ام آمد و از من عبايي خواست. من هم عبايي آوردم و پوشاندَمَش. از آن پس پسرم حسن و سپس حسينم و بعد همسرم اميرالمؤمنين آمدند و يک يک به زير همان عبا در کنار پيامبر جاي گرفتند، و من هم رفتم. پنج تن در زير عبا بوديم و ملائک زيباترين منظره را تماشاگر. پدرم دو دست خود را به دو طرف عبا گرفت و سر به سوي آسمان فرمود:«خداوندا، اينان اهل‏بيت مَنَند و خاصّان و خويشان من. گوشت اينان از گوشت من است و خون ايشان از خون من. آنچه اينان را بيازُرد مرا آزرده و آنچه اينان را محزون بدارد مرا نيز محزون مي‏نمايد. هر کهبا اينان سرِ جنگ داشته باشد من با او سرِ جنگ دارم و هر که با اينان مسالمت کند من نيز با او سِلم هستم. دشمنم با هر که با اينان دشمني کند و دوست دارم دوست دارندگانشان را. من از اينان و اينان از مَننَد. پس صلوات و برکات و رحمت و بخشش و رضاي خود را برايشان قرار ده و هر گونه پليدي را از اينان به دور کن و نيکو پاکشان بدار.چه بگويم که گويي در کنار عرش بوديم و عوالم همه هيچ. هنوز دعاي پدرم تمام نشده بود که جبرئيل نازل گشت و آيه‏ي تطهير را براي ما پنج تن خواند:«إنّما يريد اللَّه ليذهب عنکم الرجس أهل البيت و يطهّرکم تطهيراً [3] ».و گفت خداوند مي‏فرمايد که من تمامي عوالم و موجودات را براي پنج تن که در زير عبايند خلق نموده‏ام.همسرِ نيکوکارِ پدرم اُم‏سّلمه، در کنار حجره نشسته بود. چون اين درياي فضيلت را ديد از پدرم اجازه خواست تا او نيز به جمع ما بپيوندد، ولي پدرم به او فرمود که گرچه تو نيکو بنده‏اي هستي ولي اينجا و در زير اين کساء و عبا و شامل اين آيه فقط ما پنج تن هستيم.باز هم بگويم:پدرم درهايي که از خانه‏ي مهاجرين و انصار به مسجد باز مي‏شد همه را بست و فقط درب خانه‏ي ما را باقي گذارد، به دستور پروردگار.معلوم بود دل‏هاي کينه‏توز از اين کار پدرم چه پُر تلاطم شده است. حتّي عمر گفت درِ کوچکي، پنجره‏اي و در آخر به روزنه‏اي به اندازه‏ي يک چشم از خانه‏اش به مسجد هم راضي شد ولي پدرم به قدرِ سرِ سوزن هم اجازه نداد.آري، پدرم همچنين مي‏نشست و برمي‏خاست از ما اهل‏بيت مي‏گفت. از همسرم اميرالمؤمنين عليه‏السلام، چه فضيلت‏هاي او را يا مسئله‏ي ولايت و امامت. از حسن و حسينم و از همه‏ي ما.

به خصوص من که دختر و پاره‏ي قلب او بودم. به همه سفارش مرا مي‏نمود. به مهاجرين، به انصار، به زنان و به همه:

«فاطمه پاره‏ي تن من است هر کس او را بيازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بيازُرد خدا را آزُرده است».

«فاطمه سرورِ زنان عالميان است».«فاطمه روح بين دو پهلوي من است».«فاطمه گل من است».من محدّثه و مرضيّه‏ام، اينجا راه بازگشت مکّه است، و سال دهم هجري.امسال پدرم نداي حجّ داده و به همگان گفته سفرِ آخر اوست.

هزاران تن از مسلمانان از همه جا و حتّي از يمن براي حضور در مراسمِ آخرين حجِّ پيامبرشان آمده‏اند و من هم همراه عدّه‏اي از زنان مدينه.و حالا پس از اتمامِ مراسم حجّ است که همگان همراه پدرم به سوي مدينه در حرکتند. ناگهان:

پدرم فرمان توقف داد. در صحرايي سوزان و کوير.فرستاد تا چند تن از صحابه‏ي خويش محلّي را که «غدير خم» نام داشت حاضر نمودند و پيغام فرستاد تا جلوتر رفته‏ها بازگردند و بازماندگان سريع‏تر بيايند و آن روز، روز هيجدهم ماه ذي‏الحجة بود. چرا در اينجا و در چنين سوز آفتاب؟ چرا در اين موقعيّت و اينگونه؟

پدرم فرمود اين دستور پروردگار است و جبرئيل آيه آورده:

«يا أيّها الرسول بلّغ ما أنزل إليک من ربّک و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللَّه يعصمک من الناس [1] ».

پس پدرم در برابر صحرايي از جمعيّت و در زير تابش شديد نيم روز آفتاب بر منبري که از جهاز شتر ساخته بودند بالا رفت:«ألحمد للَّه الذي علا في توحّده و دنا في تفرّده و جلّ في سلطانه و عظم في أرکانه و...».

همه سراپا به خطبه‏ي پدرم گوش فرامي‏دادند، خطبه‏اي قرآن‏گونه، کلمات پدرم گويي وحيِ الهي بود و مستقيم از سوي خداوند نازل مي‏شد.پدرم در اين خطبه حرف اوّل و آخرش را گفت. از توحيد گفت. از نبوّت گفت و از ما اهل‏بيت سخن گفت. کارشکني‏هاي منافقين را بيان کرد و از احکام دين سخن به ميان آورد و از همه مهمّ‏تر که خطبه را براي آنان خواند:ولايت دوازده امام و جانشينان بعد خود از همسرم علي اميرالمؤمنين عليه‏السلام تا فرزند يازدهمي‏ام مهدي را براي همگان گفت.و نه تنها با زبان گفت که در مقابل همگان همسرم علي را بر سر دست بلند نمود و خود فرمود:

«من کنت مولاه فهذا عليّ مولاه، أللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».

(هر کس من مولاي اويم علي مولاي اوست. خداوندا دوست بدار هر کس او را دوست بدارد و دشمن بدار هر کس با او دشمني کند، ياري کن هر که او را ياري نمايد و خوار نما هر کس او را خوار کند).

پس از ايراد خطبه دستور داد خيمه‏اي برپا نمودند و در طول سه روز براي اميرالمؤمنين از همگان بيعت گرفت و گفت هر کس در اينجا بوده اين مسئله را به غائبين برساند.مراسم با شکوه و پُر شور غدير که به پايان رسيد هر کس به راه خود رفت. آخر آنجا محلّ جدايي افراد هر مملکت و هر قبيله به سوي ديار خود بود و ما هم به مدينه بازگشتيم.

منافقين و دشمنان پدرم و همسرم- و در رأسشان ابوبکر و عمر- از اين اعلان عمومي ولايت و بيعت همگاني مسلمانان براي امامت چنان در خشم و پيچ و تاب بودند که از غدير تا مدينه همانند کفّار قريش قصد جان پدرم را کردند. البتّه جبرئيل پدرم را مطلّع ساخت و آنها را رسوا نمود.

و بالاخره به مدينه رسيديم.اکنون ماه محرم و شروع يازدهمين سال هجرت پدرم نزديک است و من هجده‏سال دارم.

اوضاع مدينه خطرناک است و اجتماع منافقين روز به روز وسيع‏تر مي‏گردد. ماه محرّم تمام مي‏شود و روزهاي واپسين ماه غم‏انگيز صفر از راه مي‏رسد و منافقين هر روز در نقشه‏هاي خود جدّي‏تر مي‏شوند. اين روزها ديگر مخالفت خود را عَلَني نموده‏اند.پدرم براي اينکه مدينه از شرّ در امان باشد فرمان مي‏دهد لشگري به سرکردگي «اسامة بن زيد» تشکيل شود و اکثر منافقين را جزو اين لشگر مي‏نمايد و از همه مهمّ‏تر ابوبکر و عمر، و خود مي‏فرمايد:

«خداوند لعنت کند هر کس از لشگر اسامه تخلّف نمايد».

چهار روز به آخر صفر مانده بود که لشگر اسامه حرکت نمود و از مدينه خارج گشت و همان روز پدرم به بستر بيماري افتاد.

بيماري که هر لحظه پدرم را آب مي‏کرد و حال او را وخيم‏تر، و غم اندوه ما را بيشتر. خبر مريضي پدرم رسول‏اللَّه توسّط عايشه و حفصه به گوش پدرانشان (ابوبکر و عمر) که در لشگر اسامه بودند رسيد. بعد از آن کلام پدرم معلوم بود هيچ‏کس جرأت بازگشت به مدينه را نداشت ولي آن دو ابوبکر و عمر با کمال جسارت به مدينه بازگشتند و لعنت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را تا قيامت به جان خود خريدند.

پس از آنها هم عدّه‏اي از گروهشان به دنبالشان آمدند، و نه فقط همين بلکه:صبح هنگام پدرم از شدّت مريضي نتوانست براي نماز صبح به مسجد برود. لحظاتي گذشته بود که بلال، مؤذّن باوفاي پدرم خبر آورد:ابوبکر در محراب پيامبر صلي اللَّه عليه وآله به نماز ايستاده و رفقايش هم پشت سرش و در جواب اعتراض مردم مي‏گويد خود پيامبر مرا فرستاده است!!پدرم- با آن حال- به کمک همسرم اميرالمؤمنين و ديگري در حالي که از ضعف پاهايش به زمين کشيده مي‏شد خود را به محراب مسجدرساند و در مقابل ديدگان همه عباي آن مردک را گرفت و از محراب کنار کشيد و خود با همان حال با مردم نماز خواند. ابوبکر و عمر و دار و دسته‏اشان هم در ميان نماز از مسجد گريختند!نماز که تمام شد پدرم به منبر رفت و از شدّت ضعف بر همان پلّه‏ي اوّل نشست و فرمود:«إنّي تارک فيکم الثقلين کتاب اللَّه و عترتي أهل بيتي، ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا أبداً، فإنّهما لن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض».(من دو چيز گرانبها را در ميان شما مي‏گذارم: کتاب خدا و عترتم که اهل‏بيتم هستند. اگر به هر دوي اينان تمسّک کنيد هيچگاه گمراه نمي‏شويد، که اين دو هرگز از يکديگر جدا نمي‏شوند تا کنار حوض (کوثر) بر من وارد شوند).و گفت که مزد پيامبري من براي شما دوستي نسبت به اهل‏بيت من باشد:علي اميرالمؤمنين، دخترم فاطمه و دو نوه‏ام حسن و حسين و نُه فرزند حسين که جانشينان منند.

سپس به خانه بازگشت و باز به بستر بيماري افتاد.ديگر روزهاي آخر ماه صفر بود. آن روز همگان در حجره‏ي پدرم رسول‏اللَّه بودند و اوضاع مدينه روز به روز آشفته‏تر و پدرم نگران فرداي امّتش. اضطراب و نگراني در صورت پدرم موج مي‏زد. با اينکه اندي پيش در غدير و نيز در مسجد و در همه‏ي طول عمرش مسئله‏ي ولايت و جانشيني اميرالمؤمنين را بيان داشته و سفارش ما را نموده بودولي باز براي محکم‏تر شدن مسئله فرمود:

«کاغذ و دواتي بياوريد تا بنويسم چيزي را که (اگر به آن عمل کنيد) هيچگاه گمراه نشويد».

درست در لحظه‏اي که خواستند کاغذ و دوات را حاضر کنند ندايي شيطان‏گونه از گوشه‏ي حجره برخاست:

«رها گذاريدش، اين مرد (پيامبر صلي اللَّه عليه وآله) هذيان مي‏گويد. کتاب خدا براي ما کافي است».

همه بهت‏زده به طرف صدا برگشتند. بقیه در قسمت 2

 



ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان یا فاطمه زهرا و آدرس yafateme.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 1602
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1